خوش به حال آفتاب

 

 

ای دل من گر چه در این روزگار  

جامه رنگین نمی پوشی به کام  

باده رنگین نمی پوشی ز جام   

نقل و سبزه در میان سفره نیست   

جامت از آن می که می باید تهی ست  

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم   

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب 

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار   

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ   

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ 

 

 

                                             فریدون مشیری 

نظرات 6 + ارسال نظر
سارا شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ب.ظ http://sara-heart.blogfa.com

سلام رضا جان.خوبی .منونم عزیزم از بابت تبریک.شمام هم همینطور.برات سالی با خیرو برکت ارزو میکنم.راستی من چقدر بی معرفت بودم نمیدونم اما باور کن من مرگ پدر نازنینت رو نفهمیدم وگر نه حتما همدردی میکردم.واقعا شرمندم.اما خوب خدا رحمتشون کنه.دوس ندارم ناراحن بینمت!موفق باشی.در پناه یزدان پاک

سارا کوچولو دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم

یگانه پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ب.ظ http://niyayesheoo.persianblog.ir

سلام اقای دکتر
سال جدید رو بهتون تبریک می گم
من عاشق رشته شما هستم قدر رشتتون رو بدونید....

یگانه جمعه 13 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ب.ظ http://niyayesheoo.persianblog.ir

سلام
راستش به وسیله وب اقای دکتر سخنی با شما اشنا شدم ( البته باعث افتخارمه )
خیلی برام جالب بود شما مهندس هستید اما تو بیمارستان کار می کنید!!
امیدوارم در هر سمتی که هستید موفق باشید .

مرتضی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ http://agaed.mihanblog.com/

سلام وب خوب وبا صفای دارید موفق باشید

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ق.ظ

دوباره سلام
منم عاشق اشعار فریدون مشیری هستم و شعری رو که برای مادرشون سرودن رو میزارم

سرو

در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی؛
خفته در خاک کسی!

زیر یک سنگ کبود،
در دل خاک سیاه،
می درخشد دو نگاه،
که به ناکامی از این محنت گاه،
کرده افسانه ی هستی کوتاه!

باز، می خندد مهر،
باز، می تابد ماه،
باز هم قافله سالار وجود،
سوی صحرای عدم پوید راه.

با دلی خسته و غمگین - همه سال-
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره در آن خاک سیاه،

وندرین راه دراز،
می چکد بر رخ من اشک نیاز،
می دود در رگ من زهر ملال.

منم امروز و همان راه دراز،
منم اکنون و همان دشت خموش،
من و آن زهر ملال،
من و آن اشک نیاز،

بینم از دور، در آن خلوت سرد،
- در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی –
ایستاده ست کسی!

- « روح آواره ی کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟ »

می تپد سینه ام از وحشت مرگ،
می رمد روحم از آن سایه ی دور،
می شکافتد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره به راه،
نه مرا پای گریز،
نه مرا تاب نگاه.

شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش:
سرونازی ست که شاداب تر از صبح بهار،
قد برافراشته از سینه ی دشت،
سرخوش از باده ی تنهایی خویش!

- « شاید این شاهد غمگین غروب،
چشم در راه من است!
شاید این بندی صحرای عدم،
با منش یک سخن است! »

من، در اندیشه، که: این سرو بلند،
وین همه تازگی و شادابی،
در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی ....

غرق در ظلمت این راز شگفتم، ناگاه:
خنده ای می رسد از سنگ به گوش؛
سایه ای می شود از سرو جدا!

در گذرگاه غروب،
در غم آویز افق،
لحظه ای چند به هم می نگریم!
سایه می خندد و می بینم وای ...:
مادرم می خندد!...

- « مادر، ای مادر خوب،
این چه روحی ست عظیم؟
وین چه عشقی ست بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟

تن بی جان تو، در سینه ی خاک،
به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛
باز جان می بخشد!
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،
سرو را تاب و توان می بخشد! »

شب، هم آغوش سکوت،
می رسد نرم ز راه،
من از آن دشت خموش،
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،
می روم خوش به سبکبالی باد.
همه ذرات وجودم آزاد.
همه ذرات وجودم فریاد!

فاطمه پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ق.ظ http://baharenoor.blogsky.com

نظر قبلی مال من بود
یادم رفت اسمم رو بنویسم
در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد